یک رمان جنایی درخشان!
- شناسه خبر: 37400
- تاریخ و زمان ارسال: ۲۰ آذر ۱۴۰۰ ساعت ۱۴:۰۱
«در طرفِ برج های کلیسای ریورساید که بر کناره مرتفع رودخانه هادسون از دل ساختمان های دانشگاه سربرآورده، رشته ای از پشت بام های خاکستری رنگ، در دره ای آن دورها، منظره پیش رو را مثل امواج سطح دریا آشفته می کند. در زیر این سطح، در دل آب های گل آلود خانه های اجاره ای متفعن، شهری از مردمان سیاه، همچون میلیون ها ماهی هم جنس خوارِ گرسنه، در تلاطم زندگی پر مخاطره شان، حریصانه در تکاپویند. دهان هایی نابینا که دل و روده خودشان را می خورند. دستی فرو می برند و تکه ای بیرون می کشند. این هارلم است.»
قطعه ی بالا، تصویر کوچکی است که «چستر هایمز» از محله ی خشمگینِ «هارلم» توصیف می کند. «هایمز» در این اثر خواننده را در کوچه پس کوچه های «هارلم» همراه خود می کشد و او را با شخصیت های عجیبی آشنا می کند که زندگی روزمره شان، همانند یک فیلم جناییِ خوش ساخت، پرماجراست و «جکسون» با حماقت بی حد و حصرش، این ماجراها را پررنگ تر می کند.
اهمیتی ندارد که شما تا چه اندازه اهل خواندن رمان های جنایی باشید، «خشم در هارلم» چنان پر کشش است که میخکوبتان می کند، درگیرتان می کند، به خشم می آیید، می خندید، نمی توانید کتاب را زمین بگذارید و در این میان ممکن است اشکی هم بریزید.
«هایمز»، قهرمان داستان را در موقعیت های عجیبی قرار می دهد که به دست خودش و بر اثر ساده لوح بودنش به وجود آمده اند. «جکسون»، کارمندِ سیاه پوستِ موسسه کفن و دفن، برای اینکه پول بیشتری دربیاورد، دست به یک روش ابلهانه می زند. او به سادگی تحت تأثیر خلافکارهایی قرار می گیرد که ادعای جعل پول دارند؛ آن ها می توانند ده دلار را به صد دلار تبدیل کنند و «جکسون» آنقدر به آن ها اعتماد دارد که تمام پولش را به دست خلافکارها می سپارد و به این ترتیب وارد ماجرایی می شود که هر لحظه اش نفس گیر است.
بلاهتِ «جکسون»، بر تمام زندگی اش و حتی بر زندگی اطرافیانش سایه افکنده است. عشق کورکورانه اش به «ایمابل»، زنی که با کلاهبردارها همدست است، او را در خیابان های «هارلم» سرگردان می کند در حالی که هم پلیس و هم جنایتکارانی خطرناک در تعقیبش هستند و او مدام از خداوند و از مسیح کمک می طلبد در حالی که هر لحظه بیشتر در پاتلاقی که خودش ساخته فرو می رود!
«هایمز» موقعیت های خطرناکی که «جکسون» در آن ها قرار می گیرد را با زبان طنز درهم می آمیزد؛ او با استفاده از این زبان، مسائلی همچون تبعیض نژادی، عشق، خیانت، فقر و بخصوص مذهب را نقد می کند؛ «گولدی»، برادر «جکسون»، یک خلافکار معتاد به هرویین است که از راه اعتقادات مذهبی سفت و سخت مردم «هارلم» کسب درآمد می کند. او در پوشش راهبه ها در شهر رفت و آمد می کند و به این واسطه به راحتی از چنگ پلیس می گریزد. در بخشی از داستان که پلیس به «گولدی» مشکوک شده می خوانیم:
« یکدفعه گولدی صلیب طلایی را در دهانش گذاشت، بعد آن را به بیرون تف کرد. با لحنی مرموز از کتاب مقدس نقل کرد: «پس آن طومار کوچک را از دست فرشته گرفتم و خوردم.» می دانست که بهترین راه برای گیج کردن پلیس های سفیدپوست در هارلم این است که بی ربط از کتاب مقدس نقل قول کنی.
چشم پلس ها از حدقه بیرون زد. در حالی سعی می کردند جلوی خنده شان را بگیرند، گونه هایشان باد افتاد و صورتشان سرخ شد. به نشانه احترام دست به کلاه هایشان بردند و…»
«هایمز» در این اثر، مفهوم عشق را به گونه ای متفاوت به تصویر کشیده؛ عشق مردی ساده لوح به زنی که با خلافکارها همدست است و او تا پایان رمان این مسأله را قبول نمی کند و برای نجات «ایمابل» به هرکاری دست می زند. در بخشی از رمان که «جکسون» ماجراهای عجیبی را پشت سر گذاشته می خوانیم:
«به خودش که آمد، نگاهش با نگاه او گره خورده بود، دلش غنج رفت و بی تابی سراپای وجودش را گرفت. آماده بود! کاملاً آماده بود که گلوها را ببرد، جمجمه ها را خرد کند، از دست پلیس فرار کند، نعش کش ها را بدزدد، آب گل آلود بخورد، در تنه تو خالی درخت زندگی کند و هیچ فرصتی را برای اینکه یک بار دیگر در کنار زن محبوبش باشد از دست ندهد.»
«هایمز» که خود در سن نوزده سالگی، بعد از سومین قانون شکنی اش، که سرقت از خانه یک سفیدپوست بود، به بیست تا بیست و پنج سال حبس در زندان ایالتی اوهایو محکوم شد، در پرداخت شخصیت های جنایتکار و همچنین پلیس ها و کارگاه ها، تبحر پیدا کرد. او هفت سال و نیم را زندان گذراند و در این دوره بود که شروع به نوشتن کرد و سرانجام در سال ۱۹۴۵ اولین رمانش را منتشر کرد؛ کتابی صریح و بی پروا که او را در محافل ادبیِ عمدتاً چپِ آن دوران به شهرت رساند.
او کتاب را به سفارش «مارسل دوهامل»، نویسنده سورئالیستِ رمان های «سری نوآر» که بعد از جنگ طرفداران زیادی پیدا کرد نوشت و از موفقیت چشمگیر خود متعجب شد. «هایمز» هرگز به نوشتن نداستان های خواننده پسند فکر نکرده بود و زمان زیادی را نیز در «هارلم» نگذرانده بود، همچنین از اینکه تصویری همدلانه از پلیس ارائه دهد بیزار بود اما «دوهامل» از طرف انتشارات «گالیمار» پیش پرداخت خوبی به او داده بود و «هایمز» نوشتن رمان را به عنوان تفنن پذیرفت و همین تفنن، باعث تولید یکی از درخشان ترین رمان های جنایی شد.
این اثر که با همت نشر بیدگل و برگردانِ «مزدک بلوری» منتشر شده، اولین بار با عنوان «ملکه احمق ها» در فرانسه منتشر شد اما با توجه به درونمایه ی اثر، «خشم در هارلم» عنوانی بود که روی کتاب ماند.
« هارلم که کم و بیش در قرن بیستم معروفترین گتوی آفریقایی آمریکایی بود، از نظر اکثر آمریکایی های سفید پوستِ آن دوران بیشتر به نوعی افسانه می مانست تا نام یک محل. محله ای که به آشوب های گاه و بیگاهش معروف بود و شاید خاطره ی محوی از عیاشی ها و تفریحات شبانه جذابش، که گرداننگان برنامه های تفریحی حدود بیست سال قبل ترتیب می دادند، در ذهن ها باقی گذاشته بود.»
رمانهای هایمز تصویری اصیل از دنیای پنهان هارلم را پیش روی خوانندگانشان گشودهاند، که گوشه هایی از آن را می توان در سینمای سیاه پوست دهه ی هفتاد دید.
اقتباسی سینمایی این اثر به کارگردانی «بیل دوک» ساخته شد اما نسبت به کتاب بسیار ضعیف است؛ این اثر «ایمابل» را که در بیشتر بخش های رمان غایب است و «جکسون» برای یافتن او تلاش می کند به شخصیت اصلی فیلم بدل کرده و با تمام تلاشی که برای گنجاندن زبان طنز «هایمز» کرده، نتوانسته فیلمی در سطح کتاب بسازد.
نوا ذاکری