کالبدشکافی یک قرن گسست و افول فرهنگی در ایران
- شناسه خبر: 95619
- تاریخ و زمان ارسال: 17 آذر 1404 ساعت 15:52

هنرمندنیوز : بخش دوم: کالبدشکافی سه موج مداخله دولتی در هنر (۱۳۰۴-۱۴۰۴)
۲.۱. موج اول: مدرنیزاسیون آمرانه و باستانگرایی دولتی (۱۳۰۴-۱۳۲۰)
سلطنت رضاشاه، تنها تغییر یک پادشاه نبود، بلکه نقطه آغازین یک «گسست بنیادین» و ترومای تاریخی در هنر ایران محسوب میشود. پروژه «مدرنیزاسیون آمرانه» این دوره، همچون قیچی تیزی عمل کرد که بر دو لبه برنده استوار بود: نخست، تجددگرایی سکولار با هدف مذهبزدایی و حذف نمادهای شیعی؛ و دوم، ناسیونالیسم باستانگرا که با جهشی بلند از روی هزار سال تاریخ اسلامی، میخواست هویت ایرانی را صرفاً به دوران هخامنشی و ساسانی پیوند بزند. این رویکرد حذفی، همزمان هنر دینی و میراث بلافصل و زنده دوره قاجار را هدف قرار داد. دولت با دیکته کردن «تجدد» از بالا و ترویج «ایرانیگری باستانی»، فضایی اقتدارگرا و پادگانی ساخت که در آن، هنر نه بازتاب روح جامعه، بلکه بازتاب اراده ملوکانه بود و مجالی برای خلاقیت مستقل و ارگانیک باقی نمیگذاشت.
بارزترین و دردناکترین نمود این سیاست، تخریب ایدئولوژیک بافت تاریخی شهرها بود؛ نوعی «لوبوتومی بصری» برای پاک کردن حافظه شهر. رضاشاه با انگیزه پاکسازی حافظه تاریخی و خصومت شخصی و سیاسی با سلسله قاجار، دستور به تخریب بناهایی داد که آنها را «نماد عقبماندگی» و سیاهی میپنداشت. در تهران، دوازده دروازه باشکوه با کاشیکاریهای خیرهکننده قاجاری که هویت بصری پایتخت بودند، به همراه بافت یگانه میدان توپخانه، بیرحمانه قربانی توسعه خیابانهای خطکشیشده شدند. در تبریز نیز، تیشه به ریشه تاریخ زده شد و بناهای ارزشمندی چون کاخ عالیقاپوی صفوی و بخشهای عظیمی از ارگ علیشاه تخریب گشتند. این اقدامات، تنها تغییر چهره شهر نبود، بلکه قطع پیوند بصری و عاطفی مردم با گذشتهشان بود؛ معماری از یک «امر زیسته» و مردمی، به ابزاری دولتی برای نمایش قدرت، رژه و ملتسازی آمرانه تقلیل یافت.
۲.۲. موج دوم: هنر ویترینی و بیگانگی فرهنگی (۱۳۲۰-۱۳۵۷)
دوره پهلوی دوم، بهویژه پس از کودتای ۲۸ مرداد و تثبیت استبداد نفتی، جهان هنری ایران را دچار اسکیزوفرنی فرهنگی کرد و آن را به دو پاره نامتجانیس تقسیم نمود: یک صحنه مدرن، پرزرقوبرق و نخبهگرا که به عنوان «ویترین پیشرفت» برای چشمان غرب تدارک دیده شده بود، و بدنهای از هنرهای سنتی و مردمی که به حاشیه رانده شده و «موزه»ای تلقی میشدند. سیاست فرهنگی این دوره ترکیبی متناقض و گیجکننده از سرمایهگذاریهای کلان و نجومی، حمایت گزینشی از هنرمندان «خودی» و همسو، و همزمان سانسور شدید سیاسی توسط ساواک بود. اگرچه تأسیس نهادهایی مانند مرکز حفظ و اشاعه موسیقی با همت اساتیدی چون برومند، رونقی نسبی و گلخانهای ایجاد کرد، اما سایه سنگین نظارت امنیتی و قطع ارتباط با دغدغههای واقعی مردم، آزادی بیان را در نطفه خفه میکرد.
جشن هنر شیراز (۱۳۴۶-۱۳۵۶) تبلور کامل و نمادین مفهوم «هنر ویترینی» بود. اگرچه این رویداد در مقیاس جهانی و در معرفی هنرمندان آوانگارد و موسیقی کلاسیک ایران موفقیتهایی داشت، اما در داخل کشور به نماد تام و تمام بیگانگی حاکمیت از جامعه تبدیل شد. در حالی که جامعه ایران با سنت و مذهب گره خورده بود، اجرای نمایشهای رادیکال غربی (مانند آثاری با صحنههای برهنگی صریح و مفاهیم پوچگرایانه) در خیابانهای شیراز، نه تنها خشم عمومی، بلکه حیرت و واکنش منفی منتقدان و حتی قشر سنتی حامی سلطنت را برانگیخت. امری که به تعمیق شکاف فرهنگی و مشروعیتزدایی اخلاقی از رژیم دامن زد.
۲.۳. موج سوم: مهندسی فرهنگی و هنر ایدئولوژیک (۱۳۵۷-۱۴۰۴)
با وقوع انقلاب ۵۷، عمیقترین موج مداخله دولتی آغاز شد که ساختار هنر را زیر و رو کرد. این دوران را میتوان در دو فاز تحلیل کرد:
فاز اول: حذف و تخریب (دهه ۶۰): دهه نخست انقلاب، دهه «پاکسازی» بود. با چرخش گفتمانی به سمت «هنر اسلامی» و «تعهد»، هرآنچه میراث دوران پهلوی یا مغایر با تفسیر رسمی از شریعت بود، حذف شد. هنر رقص به کلی حذف و سازمان باله ملی منحل گردید. مجسمهسازی به دلیل تداعی بتپرستی و یادآوری مجسمههای شاهنشاهی، به کما رفت و موسیقی (بهویژه موسیقی پاپ و صدای زنان) با ممنوعیتهای سختگیرانه مواجه شد. در این فضای انقباضی و جنگزده، سکوت بر سازها حاکم شد و تنها تلاشهای جانفرسای هنرمندانی چون محمدرضا لطفی، حسین علیزاده، شجریان و گروه «چاوش» بود که توانست کورسوی موسیقی کلاسیک را، آن هم اغلب با مضامین حماسی و عرفانی، روشن نگه دارد.
فاز دوم: مدیریت و تولید (دهه ۷۰ به بعد): دولت وقت به تدریج دریافت که حذف کافی نیست و به استراتژی پیچیدهتر «مهندسی فرهنگی» روی آورد؛ تلاشی سیستماتیک برای طراحی و کنترل کل نظام تولید و مصرف فرهنگی بر اساس ایدئولوژی رسمی. این سیاست به شکلگیری یک دوقطبی خطرناک و بیسابقه منجر شد: «هنر رسمی-سفارشی» که از بودجههای کلان و تریبونهای وسیع برخوردار بود (سینمای فاخر، موسیقی پاپ مجاز ولی خنثی، دیوارنگارههای ایدئولوژیک)، و در مقابل، «هنر مستقل/زیرزمینی» که بدون هیچ حمایتی، زیر فشار سانسور و تهدید امنیتی، تلاش میکرد صدای واقعی زیر پوست شهر باشد.
فصل مشترک هر سه موج مداخله (رضاشاه، محمدرضاشاه، جمهوری اسلامی)، انحصار مطلق قدرت در «تعریف اصالت» بوده است. هر حکومتی با مصادره حق تعریف هنر و دیکته کردن آن از بالا به پایین، مانع از شکلگیری تعریف ارگانیک و طبیعی هنر از بطن جامعه شده است. نتیجه این مهندسی مداوم، خشکاندن ریشههای خلاقیت و تبدیل هنر از یک «ضرورت اجتماعی» به یک «ابزار سیاسی» بوده است.
نویسنده: امیررضا اعطاسی، کارشناس ارشد مدیریت ساخت
