هنوز قلب امید در هنر می تپد
- شناسه خبر: 44429
- تاریخ و زمان ارسال: ۲ اردیبهشت ۱۴۰۱ ساعت ۱۷:۳۷
مدت مدیدی است که کورمال کورمال، در راهی قدم می زنیم سنگلاخ و پیش رو، مِهی غلیظ همه چیز را در خود فرو برده، مقصد را گم کرده و در پیچش این چرخ فلک گرفتار مانده ایم. حالِ امروزمان، مصداق بارزی است از رباعی خیام که می گوید:
«این چرخ فلک که ما در او حیرانیم
فانوس خیال از او مثالی دانیم
خورشید چراغ دان و عالم فانوس
ما چون صُوَریم کاندر او گَردانیم»
نقل آنچه در این سال ها بر ما رفت، واگویه هایی است بی ثمر که کم نخوانده ایم و کم ندیده ایم؛ نقلِ اوضاع و احوال تاریک این روزها و سال ها، دست های به خون آلوده ای که نان را از سفره هایمان ربوده اند و جان و روانمان را بیمار کرده اند، جز پرتاب تیر زهرآگین ناامیدی که هر روز، هر لحظه و از هر سو بر جانمان می نشیند، ثمری ندارد.
اما در این روزگار رندِ بدعهدِ ناپاک، هنوز می تابند پرتوهای امید و روشنی از پاره های ابر سیاه؛ همان سیاهی غلیظی که گاه راه نفس می بندد و جهان را به سلولی بدل می کند که دیوارهایش هر لحظه تنگ و تنگ تر می شوند و درد، به استخوان هایمان می رسد. هنوز اما می تابند این پرتوهای امید که انسان به امید زنده است و خاموشی این نور، هرچند کم سو که باشد، معنای کاملِ مرگ است که زندگی رنگی ندارد جز امید حتی اگر این امید، فریبِ زندگی باشد، چنان که «نادر نادرپور» می نویسد:
«گر آخرین فریب تو ای زندگی نبود
اینک هزاربار رها کرده بودمت
هربار خواسته ام کز تو برکنم امید
آغوش گرم خویش به رویم گشاده ای
دانسته ام که هرچه کنی جز فریب نیست
اما درین فریب فسون ها نهاده ای»
این امید که شاید فریبِ زندگی باشد را هنوز می توان در هنر جست و یافت. هنری که هنوز زنده است، نفس می کشد و رشد می کند. قصه ها هنوز می توانند دروازه ی شهرهایی را بر ما بگشایند که جهانِ امروزمان در برابرشان بهشتی است عظیم و شعر هنوز می تواند چون شربتی خنک، در ظهر تابستان، جانمان را آرام کند. آن هنگام که به قصه ها پناه می بریم خود را در جهانی دیگری می یابیم و وقتی کتاب را می بندیم، قصه ها درون ما جریان پیدا می کنند و از هر کدام توشه ای برمی داریم برای ادامه ی مسیر.
وقتی که در تاریکی روی صندلی تماشاخانه ها می نشینیم و غرق بازیگران و نورهای صحنه می شویم، جانی دوباره می گیریم. آن هنگام که روی پرده ی سینما در داستان زندگی آدم هایی غوطه می خوریم که گاه بی شباهت به داستان هرکدام از ما نیستند، نفسی تازه می کنیم برای ادامه ی راهمان. هنر در ما جاری است چرا که از درون ما سخن می گوید و روحمان چون تشنه ای طالب آن است.
تاریخ را که نگاه کنیم در سخت ترین دوره ها که هنوز بوی خون آن از لابلای صفحات کتاب ها به مشام می رسد، بودند کسانی که در کنج عزلت، قلم زده اند تا پرتوی امیدی، هر چند کم جان، بر جهان بتابانند؛ نوشته اند و خلق کرده اند و زنده مانده اند و تا انسان بر روی زمین قدم می زند، زنده خواهند ماند. هنر روحی است که بر جسم بی جان می نشیند و باز زنده اش می کند.
هنر هنوز چون دایه ای مهربان بر بالینمان نشسته و جسم تب دارمان را تیمار می کند. آنجا که از همه چیز گریزانیم به کتاب ها پناه ببریم، ذهنمان را در قصه ها بشوییم و زخم هایمان را با شعر التیام ببخشیم. اگرچه که امروز جهان جای زیبایی نیست اما هنوز خورشید می تابد و هنوز راه گریزی هست…
شاید نصرت رحمانی درست گفته که:
« در این سیاه قرن
بی قلب زیستن
آسان تر است ز بی زخم زیستن
قرنی که قلب هر انسان
چندین هزار بار
کوچک تر است
از زخم های مزمن و رنجی که می کشد»
نوا ذاکری